جدول جو
جدول جو

معنی پای برجای - جستجوی لغت در جدول جو

پای برجای
(بَ)
پابرجا. استوار. ستوار. پایدار. ثابت. مستقیم. راسخ. ایستاده. محکم. وطید. ثابت قدم:
چو گفتار پیران بران سان شنید
سپه را همه پای برجای دید.
فردوسی.
چو مهراب را پای برجای دید
بسرش اندرون دانش و رای دید.
فردوسی.
گرت باید که مرکزی گردی
زیر این چرخ دایره کردار
پای برجای باش و سرگردان
چون سکون و تحرک پرگار.
سنائی.
چو بینی که زن پای برجای نیست
ثبات از خردمندی و رای نیست.
سعدی.
- پای برجای بودن کسی را، کار بسامان بودن او را:
بدو گفت هرمزد کاین رای نیست
که اکنون ترا پای برجای نیست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَ)
رسوخ. استواری. ثبات. پایداری. استقامت. ایستادگی. ثبات قدم
لغت نامه دهخدا
(بَ)
استوار. ثابت. پایدار. پای برجای
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ثابت. ثابت قدم. راسخ. پایدار. پادار. استوار. ثبت:
ظلم ازو لرزان چو رایت روز باد
رایتش چون کوه پابرجای باد.
خاقانی.
و رجوع به پابرجا شود.
- پابرجای کردن، ثابت کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از پای بر جای
تصویر پای بر جای
استوار، ثابت، مستقیم، راسخ، محکم، ثابت قدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا بر جای
تصویر پا بر جای
پابر جا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای بر جایی
تصویر پای بر جایی
استواری ایستادگی ثبات استقرار پا بر جایی
فرهنگ لغت هوشیار
پا برجا استوار ثابت قایم. یا پای بر جای بودن، کار بسامان بودن، یا پای بر جای کردن، استوار کردن تثبیت. یا پای بر جای نگهداشتن، از حد خود نگذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا برجا
تصویر پا برجا
ثابت قدم، راسخ، استوار
فرهنگ لغت هوشیار